Sunday 27 December 2009

مهین

دیشب خواب می دیدم که مهین با مانتو و مقنعه، مثل روز های دانشکده اومده و جایی بودیم که در گیری بود، درست مثل صحنه هایی که امروز در ایران جاریست. اماحرف نمی زد، گیج بود. می گفتم که مهین چرا ساکته؟ این ژست اصلا به مهین نمی خوره و بین اون در گیری ها و جیغ ها و دود و آتش شنیدم کسی می گفت بابا بعد از اینهمه وقت که روی تخت بیمارستان بوده حالا دیگه حوصله نداره. و من تعجب می کردم که حتی به اندازه ی یک خبر نگار هم تحرکی نداره! مبحوت بود و نگران و فقط به این همه آتش و خون و فرار و درگیری نگاه می کرد
امروز صبح خبر به سادگی پخش شد
مهین رفت