Wednesday 27 October 2010

این روزها

این روزها خیلی سخت می گذرند
میایی به زندگی عادی، اما تازه عادت کنی که خبر های ریز و درشت بمباردمانت می کنند. کلی اتفاق های ریز و درشت می افته که می مونی کدومشون رو زودتر راست و ریس کنی و به دور عادی برسی و روزمرگی هات رو ادامه بدی؛ اما اخبار بد و بدتر روی سرت هوار می شه و نمی دونی اول باید کدوم رو هضم کنی و به کدومشون اولویت بدی؟!؟ دوستت که بیش از یک سال هست که از اوین اومده بیرون و بلاتکلیف نسبت به حکمش باید هر دوشنبه بره دم اوین که بلکه بتونه با شوهرش ملاقات کنه؛ بعد سیل اخبار سرازیر می شه که ژیلا بنی یعقوب خودش هم به یک سال حبس تعزیری و ۳۰ سال محرومیت از روزنامه نگاری محکوم شده. واقعا در می مونی که چه واکنشی به این حکم مسخره نشون بدی! غصه ی بهمن کم بود، حالا ماجرای ژیلا هم بهش اضافه شد!!!!!! نمی دونم باید به ژیلا چی بگم! چه واکنشی به این حکم زیبا و ناب نشون بدم! واقعا توی بلا بودن یک داستانه و بیرون گود بودن یه جورایی دردناک تر. جای آروم نشسته باشی و به عزیزانت که توی دامن بلا گرفتارند چی بگی؟ چی از دست من و ما بر میاد؟!؟ از اون طرف می شنوی که دایی هنوز توی سی سی یو هست و حالش هم مساعد نیست و تازه تلفن اش رو هم قطع کرده اند! باز آدم در می مونه که به خانواده اش چی بگه! اونوقت اینجا هم در گیر کلی موضوع مسخره هستی که نمی تونی حرفتو به این ابله ها حالی کنی
تماست با دنیا قطع می شه
درس و امتحان می ریزه روی سرت
عزیزانت یا با مسایل سیاسی درگیرند و یا با نا مردی ها و تبعات اقتصادی طرهات این رییس جمهور نازنین
چه دردناکه که احساس کنی صدات به گوش دنیا نمی رسه و این همه غصه روی دلت تل انبار بشه
پاره های تنت گرفتار هزار مشکل ریز و درشت و با دل پر درد باید جوابگوی روزمرگی های اینجا هم باشی
به قول تلخون: آه، چه بد
اما این آه هم انگار توی خوابه
صدامون رو نمی شنوه