Monday 27 December 2010

این روزهای شلوغ و پر از چراغونی و خرید و بده و بستون پیشکشی هم از راه رسیدند و به زودی برای یک سال ما رو ترک می کنند و تا سال بعد چطور و در چه موقعیتی باز به سراغمون بیاند، خدا می دونه. و یا اینکه ما سال دیگه رو ببینیم یا نه، باز هم خدا می دونه. اما من توی این روزهای آخر سال اوضاع بهتری دارم، منظورم روحیه است. همونطور که توی پست قبلی نوشته بودم سعی کردم که تغییراتی توی الگوی زندگی روزمره بدم و الان هم برای نتیجه گیری زوده، اما حال خودم با این اشل بهتر شده.گاهی تغییرات اونقدر سریع و آنی رخ می دند که فرصتی برای تفکر نداری و زندگی خودش با وجه امری چیزی رو جلوی روت می گذاره و اگه مثل من لجباز باشی، هی جفتک می ندازی و همه هم به خودت برگشت می خوره، چون به حکم زندگی نمی تونی به این سادگی نه بگی. شاید یک جوون بیست ساله اینو قبول نکنه و بخواد که همه ی تصمیمات رو خودش شخصا بگیره، اما وقتی بارها این اتفاق برات بیفته یاد می گیری که همیشه هم ایده ی تو و حکم زندگی با هم منطبق نیست. گاهی تو چیزی رو می خواهی که اتفاقا زندگی هم همون رو تایید می کنه، خوب چی ازین بهتر. اما گاهی اینطوری نیست و در نهایت کارت به اشک منجر می شه. الان یک هفته رو تعطیلم و حالا دیگه نمی دونم با یک هفته تعطیلی چه بکنم؟!؟!؟ البته خیلی کار ها هست، درس دارم ، امورات منزل هست، ولی اینکه وقتی صبح ساعت ۱۰ میام توی آشپزخونه، گیجم که باید چه کنم؟ ساعت ۱۰ صبح رو یا سر کلاس درسم و باید درس بدم، یا با بچه های کوچک مشغول صبحانه خوروندن به اونهاییم و یا خودم سر کلاس درس هستم و باید درس بخونم. حالا برقراری این تعادل و پیدا کردن این مرکز، ماموریت این روزهای منه. دغدغه ها هم همیشه هستند و بهتره که آدم خودشو نخوره، این یکی برطرف بشه، بعدی میاد جاش. البته و صدالبته گاهی آدم می خواد که یک دغدغه ای رو برطرف کنه و اونقدر براش مهمه که حاظر می شه دو تای دیگه رو جای اون تحمل کنه، اما دیگه تاب تحمل این رو نداره، این توی همه زندگی ها هست، برای من هم هست، مثل همه آدم ها در طول تاریخ بشری. اما من فکر می کنم که خود این زمانی که طی می شه تا این دغدغه برطرف بشه هم چالش خوبیه. البته شاید هم من خودآزارم، بعید نیست!؟!؟!؟ خلاصه که من حالم بهتره. امیدوارم که توی این سال نویی که داره میاد خیلی گرفتاری های تلخ همه دود بشه و بره هوا، امیدوارم که اتفاق های خوبی توی ایران بیفته و هر لحظه دلم پیش دوستان و اقوام دربندم هست و متاسفانه از دست من و ما کاری برنمیاد، اما گوشه ی دلم همیشه درد و آهه
به امید روزهای خوب، آزادی گرفتارانمون وبرطرف شدن تنهایی ها

Sunday 12 December 2010

دلتنگی

این روزها خیلی سعی کردم که روی خودم کار کنم و خودم رو آروم کنم. بعد از ۵ سال توی خونه نشستن و بچه داری، و به یکباره تمام وقت کار کردن و اونهم با اینهمه فشار و دغدغه، و نداشتن ساعاتی هر چند کوتاه و محدود در طی هفته برای خودم
و ... و ... و همه با هم باری شده بود روی دلم که نمی گذاشت راحت نفس بکشم. من نمی تونستم راحت وقت بسازم که با کسی حتی تلفنی گپ بزنم و این خودش مایه ی دلخوری هم از طرف مقابل می شد. درگیری های سر کار و باز شدن فاز جدید توی زندگی کاری و کنار اومدن با راهنما و .... خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود که کلاف سر در گم بشم و منفعل! طی چند روز گذشته خیلی سعی کردم که ذهنم رو خالی و بعد آروم کنم تا ببینم آخه دردم چیه؟!؟ به نتایج ساده ای رسیدم، اما بی فایده هم نبوده و نیست
من از خلوت خودم دورم و در نتیجه از علایق خودم دور، و دلتنگی سختی هم که همیشه همراهمه بار رو سنگین و سنگین تر می کنه. من فرصت خوندن چند صفحه کتاب فارسی ندارم، یا حتی مجله ی فارسی. مجله ی مورد علاقه ی هلندی ام هم رو نمی رسم کامل بخونم و وقتی شماره ی بعدی میاد در خونه هنوز قبلیه تموم نشده. زندگی من شده توی راه کار بودن و سرکار با بچه ها و بزرگسالان بودن و خونه به خانومچه رسیدن و گاهی(محض شوخی) درس خوندن و به زور خوابیدن
فعلا دارم الگوی روزانه ام رو تغییر می دم و نمی دونم به کجا می رسم، اما مطمینا به جاهای بهتر از این خواهم رسید
حالا باید فعلا تمرین کنم و اگه به جاهای خوب رسیدم که اینجا می ریزمشون روی دایره