Tuesday 27 July 2010

این روزها

این روزها هر کسی برای خودش یک حال و هوایی داره. یکی عروسی داره و سرش به ببر و بیار گرمه. یکی عازم سفره و سرش به آماده شدن و خرید و اینها گرمه. یکی مهمون داره و سرش به آماده کردن خونه برای مهمونش گرمه. اما من نمی دونم خودمو توی کدوم قالب بگنجونم. ظاهرا سرم به روزمرگی و بچه داری و کار و .... گرمه، در حقیقت این این نیست. گیجم! هنوز گیجم و نمی دونم باید چطور آماده بشم.سعی می کنم که خونسرد بمونم و عادی باشم، اما اینطوری نیستم. یا دستکم از درون که اینطوری نیستم و شاید که ظاهرم هم نشون بده که گیج می زنم. اما هر چی هست که حس بدی نیست. خوشحالم. خوشحال و مضطرب! خدا کنه که این دوره زودتر سر بیاد چون نمی خوام که این چیزها بیمارم کنه. دستکم چیزهای خوب نباید آدم رو بیمار کنه، نه؟
شاید مدتی ننویسم
اینجوری بهتره تا به یک ثبات خُلقی برسم
آره همین کار رو می کنم

Monday 5 July 2010

استعلاجی

امروز خونه هستم. سردرد دارم. اما بنا گذاشتم که یک روز آروم رو برای خودم بسازم که همه ی روز رو هم توی رختخواب و اتاق تاریک نمونم. حالا سرم داره می ترکه بماند. من که از چهل سال پیش به خودآزاری مشهور بودم. می خوام دوتا فیلم از گری گوری پک ببینم. دو تا فیلم کلاسیک که سالها پیش دیدم و تقریبا هیچی ازشون یادم نمونده، شاید یه نمه از " کشتن مرغ مقلد" اما این روز رو باید تجربه کنم و بعد اینجا نتیجه اش رو اعلام می کنم.اینجا چند روزی گرما دمار از روزگار آدم های زپرتی مثل من درآورده. اما امروز هوا عالیه، فقط حیف که من از گردن به بالا عاجزم!!!!! حالا برم ببینم چه خواهم کرد