Friday 6 December 2013

روزگاری بود که


روزگاری بود که داستانی را شروع کرده بودم. می نوشتم و باآن زندگی می کردم. یادم می آید یک شبی ،در یک تصادف دونفر مردند و من تا صبح گریه می کردم و حال خودم از اتفاقی که در تخیلم افتاده بود خراب بود؛ طوری که فرداش وقتی دوستی مرا دید و پرسید که اتفاقی افتاده، با بغض جواب دادم: دیشب دونفر توی داستانم مردند. با اینکه خودش هم اهل بخیه بود، اما لبخندی زد و گفت: همین؟! و من همچنان به نوشتن ادامه دادم..... اما به جایی رسیدم که فکر کردم باید داستان پایانی بگیرد و این چرا به پایان نزدیک نمی شود؟
این بود که داستان نیمه کاره رفت به بایگانی تا به قول استادم «دم بکشد» و الان سالها می گذرد و تازه می خواهم بروم سراغش ببینم بالاخره به جایی رسیده؟ می توانم به پایان نزدیکش کنم یاخیر؟ شاید کارم از لحاظ ساختاری اشکال داشته که به این عقوبت گرفتار شده! اما موضوع این ست که آیا اصولا دراین شرایط سخت روحی و جسمی که گرفتارش هستم می توانم سروسامانی بهش بدهم یا خیر؟
شاید هم اصلا همین الان وقتش رسیده باشد! نمی دانم. باید از توی بایگانی بیرون بیاید و ببینم چه می شود کرد!؟