Saturday 6 November 2010

روزمرگی

این روزها مشغول درس و امتحانات هستم و از همه مسخره تر این پروژه ی چرند که یاد دوره ی راهنمایی هم نه، که دوره ی دبستان می افتم. این خانومچه هم درست توی همین گیر و دار افتاده روی دور بدی که نمی دونم به کدوم برسم. دلم لک زده برای کتاب خوندن، اما الان اصلا فرصتش نیست. البته نه کتاب اساسی و درست و درمون، همین که یه چیزی به فارسی بخونم و حالا هم اصلا نمی شه و چنین فرصتی نیست. چند سال سخت یا بهتر گفته باشم، فشرده ای رو پیش رو دارم. کار قبلی رو خیلی دوست داشتم، اما اصلا کاری رو که الان می کنم دوست ندارم، منتها دوست ندارم توی این بحران خریدار نداره! همینه که می گم چند سال سخت رو پیش رو دارم، همینکه این کار و درس رو چهارپایه ای تصور کنم که میخ و سیخ داره، اما باید تحمل کنم تا بتونم ازش بالا برم و به اون چیزی که می خوام( و البته نسبی هم هست) برسم. که تازه اون هم پایان ماجرا نیست، بلکه تازه از زیر صفر دراومده ام و باید تا زنده ام ادامه بدم و برم جلو. البته آدم اصلا از لحظه ای بعد هم خبر نداره و شاید همه چیز به نحو دیگه ای تغییر کنه. ولی فعلا برنامه ی پیش روی من اینه
نه ازون دوره ی مگس پرونی و بیکاری، ونه ازین دوره ی شلوغ و شور که نمی فهمم روز ها چه جوری شب می شه و راستش نمی فهمم شب ها هم چطور به صبح می رسند، با اینهمه خستگی خواب آروم هم ندارم
البته زندگی همینه. باز هم خوبه با اینهمه زیق و زوق، کلاس های آواز هست و جایی هست که توش اجبار زندگی نیست و هنوز هم می شه لحظاتی رو بدون اجبار و با علاقه گذروند
اما با تمام اشرافم به حقایق زندگی، نمی فهمم چرا اینقدر عصبانیم؟!؟ مثل اصغر ترقه می پپپپپرم هوا. این دیگه خیلی مزخرفه، اما هستم دیگه! چیکارش کنم