Friday 6 May 2011

اردیبهشت هم اومد

بازم زمین چرخید و سالی سپری شد و دوباره بهار و دوباره یه اردیبهشت دیگه. امسال بهار جالبی داریم توی هلند، همیشه هوای بهاری و آفتابی و خوشبختانه هم باد! چون اگه باد نیاد که دم می کنیم. خلاصه ازین بهتر نمی شد. من هم سرگرم آخرین ترم این سال تحصیلی هستم. هرچند که باز یک سال دیگه هم پیش رو دارم. منم سر پیری معرکه ای دارم ها!!! گاهی باید به درس خودم برسم و گاهی به درس خانومچه؛ بیشتر از یک ماهه که با بچه های معلول کار می کنم و بر خلاف انتظارم خیلی هم داره بهم خوش می گذره، اصلا ازین بچه ها روحیه می گیرم؛ بچه ی ده ساله ای که رو به زواله و همه هم می دونند که این بچه به زودی می میره، اما به همه ی ما روحیه می ده. خلاصه که خیلی خوشحالم ازینکه توی این مدرسه کار می کنم و روزهام با این بچه ها سپری می شه
--------------------------------
کتابی به دستم رسید به نام « کی خسرو» که چند روزی طول کشید تا با این تنگی وقت بتونم با دقت بخونمش. از سبک نثرش که بگذریم، نکته ی جالبش در جمله ی آخر بود، چیزی که همه ی ما داریم روزانه هزاربار تکرارش می کنیم، اما آیا عمل هم می کنیم؟ به نظر من که نه!!! البته مثل کامنت هایی که گاهی اینجا و گاهی هم توی فیس بوک می بینم دوستان و نادوستان لطف می کنند و می گذارند، همه برای هم خوب بلدند شعار بدند و روضه بخونند، به قول مادربزرگم باید گنجشک بشی و بری سردیوارشون بشینی ببینی توی خونه خودشون هم ازین بلبلی ها خبری هست؟ قسم می خورم که نه! اصولا ما عادت داریم برای هم روضه بخونیم و شعار بدیم و از هم ایراد بگیریم و بهم چیز یاد بدیم و خودمون گند بزنیم به زندگی خودمون و بعد هم به جای درمون زخم های خودمون دنبال ایراد دیگرون بگردیم تا سرپوش روی عیب و علت خودمون بگذاریم. اگه توی اوج ناراحتی، عصبانیت، غصه، دلتنگی، دلگیری، .... یادمون بیاد این لحظه که رفت هرگز برنمی گرده دیگه اینجوری همدیگرو دلخور نمی کنیم و اسباب رنج و غم هم نخواهیم شد. حالا منظورم این نیست که خودم الگوی خوبی هستم، می نویسم تا پیش از هر چیزی خودم هم یاد بگیرم. تکرار بهترین راه یادگرفتنه. از کوچکترین موضوعات زندگی داخلی تا پیچیده ترین مسایل اجتماعی، همه و همه سر نداشتن گذشت می تونه پیچیده بشه. البته این هم از طرفی موضوعی نیست که توی چند صفحه بشه خلاصه اش کرد، باید درباره اش کتابها نوشت و کورس ها براش توی دانشگاهها گذروند، اما اگه ساده تر نگاه کنیم، می شه توی این عبارت هم خلاصه اش کرد : هر لحظه ای که رفت دیگه بر نمی گرده، زندگی کوتاه تر از اونه که اینقدر سخت بگیریم
-------------------------
این خانومچه ی ما تازگی یاد گرفته که بخونه، اما جالبه که کتاب تازه که می گذارم جلوش خیلی باید مکث کنه تا کلمه به کلمه رو بتونه بخونه و متن رو بشناسه، اما وقتی داره تلویزیون نگاه می کنه و زیر صفحه ی تلویزیون اسم برنامه ی بعدی رو می نویسه، خیلی سریع می خونه که الان فلان برنامه رو می ده و بعد از اونم می خواد اون یکی رو نشون بده و آگهی هارو هم که سریع می خونه و برای منم تعریف می کنه. این تلویزیون با این بچه ها چه می کنه!؟!؟ البته اونم دوماهه که شبکه ی نیکلودیون رو شناخته و من نمی خوام که محدودش کنم تا حریص بشه وکم کم دارم نظرش رو بر می گردونم. حالا بماند که با چه ترفند هایی. خوشبختانه فارسی بلد نیست و اینها رو اینجا نمی خونه. دوشنبه دوستش اینجا بود و گفت که من از مامانم اجازه ندارم فلان برنامه رو ببینم و منم به خانومچه گفتم که پس خاموش می کنیم، چون شما هم به اندازه ی کافی پای تلویزیون بودین و الان بهتره برین بازی کنین، بعد دوستش گفت که البته اگه جای دیگه ای باشم می شه که ببینم ها! در حقیقت بچه خیلی دوست داشت این سریال آدامسی رو ببینه، اما چون مادرش سخت می گیره، اینجا دنبال مامنی بود که نیم ساعتی این برنامه رو ببینه. اینه که نمی خوام منم دخترم رو محدود کنم که از گوشه ی دیگه ای سر دربیاره
به نظر من واقعیت اینه که این کارتون ها و فیلم های سری، هیچ چیز بدی برای یادگیری بچه ها ندارند، اما خوب بالاخره آدامسی هستند دیگه، هی تکرار، هی تکرار و یک دور باطل، اما به بچه ی شش، هفت ساله هم به این سادگی نمی شه حالی کرد که این وقت کشی محسوب می شه، چاره ای نیست تا به موازات اون باشی و در لفافه بهش بفهمونی که اصلا وقت کشی چه مفهومی داره
--------------------------
من برم که خودمو برای یک آخر هفته ی نسبتا آروم آماده کنم