Wednesday 29 September 2010

دایی جونم

دایی عزیزم
پشتوانه ی همیشگی سختی هام
امشب شنیدم که حالت بهتره، البته نه اینکه خوب خوب شده باشی. امابهتر از اون وضعیتی که روز های گذشته داشتی
امیدوارم که هر چه زودتر بهتر و بهتر بشی و از بیمارستان بیایی بیرون، هر چند که اونوقت هم باز به خونه بر نمی گردی! اما دستکم می دونیم که روی پای خودت هستی
خدایا کی این روزها تموم می شه؟
کی می شه که باز بتونم صداشو بشنوم؟
کی میاد روزی که اگه به ژیلا تلفن بزنم، صدای مهربون بهمن رو بشنوم؟
کی میاد روزی که این کابوس پایان بگیره؟
کی می شه که شبها توی خواب، توی کوچه پس کوچه های تهران فراری و تنها نباشم؟
خدایا؟ صدام رو می شنوی؟
صدای اینهمه مادر چشم انتظار رو می شنوی؟
صدای اینهمه خانواده ی داغدیده و یا منتظر رو می شنوی؟
وای ازین صبرت! تو چه صبری داری

Monday 20 September 2010

محسن صفایی فراهانی

من خواهر بهمن هستم
اما با این دلشوره هایم چه کنم؟
چه خوشحال شدم وقتی شنیدم که بهمن و باقی همرزمان اعتصاب غذا رو شکستند و به بند عمومی برگشتند. اما حالا با
اینهمه دلشوره چه کنم؟ وقتی که دنیا خبر دار نشد که توی اون خونه به سر ما چی اومده بود، توی اون سالهای تلخ ۶۰، کسی که دغدغه ی من و خواهرم رو داشت کی بود؟ کسی که برای هر کاری که من سرش با دیگران درگیر می شدم، می نشست و با من منطقی صحبت می کرد و یادم می داد تا حقانیت ادعایم رو ثابت کنم کی بود؟ کسی که به جای هر نسبت فامیلی و دوستی، جای پدر نداشته ام رو پر می کرد کی بود؟ وقتی از غصه های پیش پا افتاده ی زندگی حرف می زدم، اون که با تحکم سرم داد می زد و می گفت دایی جون ازتو بعیده، کی بود؟
توی خواب و کابوس هم نمی دیدم که کسی زورش به این کوه صبر و مقاومت برسه
عزیز من؟ چه به روزت آورده اند که تو رو به این حال انداخته اند؟ تو آدمی نبودی که به هر تلنگر تکون بخوری؟
با تو چه می کنند؟
آخ چقدر جات خالیه!!! چقدر توی خونه جات خالیه!؟
چقدر توی روزهای دلتنگیم جات خالیه!؟
کی میاد روزی که تو باز مثل همیشه باشی و مثل همیشه سرم داد بکشی و بگی دایی جون از تو بعیده
کی تو ازون جهنم میایی بیرون؟
کی؟