Sunday 12 December 2010

دلتنگی

این روزها خیلی سعی کردم که روی خودم کار کنم و خودم رو آروم کنم. بعد از ۵ سال توی خونه نشستن و بچه داری، و به یکباره تمام وقت کار کردن و اونهم با اینهمه فشار و دغدغه، و نداشتن ساعاتی هر چند کوتاه و محدود در طی هفته برای خودم
و ... و ... و همه با هم باری شده بود روی دلم که نمی گذاشت راحت نفس بکشم. من نمی تونستم راحت وقت بسازم که با کسی حتی تلفنی گپ بزنم و این خودش مایه ی دلخوری هم از طرف مقابل می شد. درگیری های سر کار و باز شدن فاز جدید توی زندگی کاری و کنار اومدن با راهنما و .... خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود که کلاف سر در گم بشم و منفعل! طی چند روز گذشته خیلی سعی کردم که ذهنم رو خالی و بعد آروم کنم تا ببینم آخه دردم چیه؟!؟ به نتایج ساده ای رسیدم، اما بی فایده هم نبوده و نیست
من از خلوت خودم دورم و در نتیجه از علایق خودم دور، و دلتنگی سختی هم که همیشه همراهمه بار رو سنگین و سنگین تر می کنه. من فرصت خوندن چند صفحه کتاب فارسی ندارم، یا حتی مجله ی فارسی. مجله ی مورد علاقه ی هلندی ام هم رو نمی رسم کامل بخونم و وقتی شماره ی بعدی میاد در خونه هنوز قبلیه تموم نشده. زندگی من شده توی راه کار بودن و سرکار با بچه ها و بزرگسالان بودن و خونه به خانومچه رسیدن و گاهی(محض شوخی) درس خوندن و به زور خوابیدن
فعلا دارم الگوی روزانه ام رو تغییر می دم و نمی دونم به کجا می رسم، اما مطمینا به جاهای بهتر از این خواهم رسید
حالا باید فعلا تمرین کنم و اگه به جاهای خوب رسیدم که اینجا می ریزمشون روی دایره

1 comment:

Manoto said...

توی یه زمونی داریم زندگی می کنیم که همه چی یه جورایی به هم گره خورده...
من هم یه جورایی اونجوری هستم...
اما چه می شه کرد...